ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مسافرت زمستانی

بیش از یک ماه بود که خاله فروغ التماس می کرد که بیایید تهران و بالاخره دقیقه نود شرایط جور شد و با قطار من و تو و باباجون روز دوشنبه راه افتادیم البته شما کمی مریض حال بودی و صبح قبل از حرکت رفتیم دکتر و خلاصه اینکه خیلی نگرانت بودم و داشتم از سفر رفتن منصرف میشدم که بابا جون گفت باید بریم و انشالله ابوالفضل مشکلی نداره همینطور هم شد خداروشکر زود حالت خوب شد و خیلی هم خوش گذشت مامانی بابایی هم که تهران بودن خاله فروغ و عمو فریبرز اومدن استقبالمون رفتیم خونشون صبحانه خوردیم و بعد رفتیم شهرک سینمایی چندتا عکس خوشکل گرفتیم بعد هم نهار خونه دایی فرشید دعوت بودیم همگی رفتیم اونجا بعد از نهار شما خوابیدی و ما رفتیم خرید شما موندی خونه دایی فرشید ا...
20 بهمن 1391

مهمانی کوچک برای عمه

عزیز مامان این مدت وقتی مامان میرفت مدرسه شما هم میرفتی خونه عمه نازی و چقدر هم ذوق داشتی از چند روز قبل منتظر این روز بودی و همش میگفتی خوب مامان بریم دیگه بریم خونه عمه نازی تا اینکه روزی که منتظرش بودی رسید از ساعت ٦ونیم صبح بیدار شدی و خوشحال من و شما و باباجون رفتیم تا رسیدیم اونجا دم در بهت گفتم خوب بریم خونه عمه نازی فکر کردی من هم میام بالا گفتی خوب مامان تو برو مدرسه دیگه      ای پسر شیطون مامان رو دک میکنی خلاصه کلی ذوق کردی و اونجا هم حسابی بازی کردی عمه نازی میگفت خیلی بچه خوبی بودی و خیلی هم آروم اینقدر که عمه میگفت برام خیلی عجیب بود و فکر میکردم شاید حالت خوب نیست و هی میبوسیدت تو هم گفتی برو دنبال کار...
18 بهمن 1391
1